آوای رهایی
پراکنده های سینا مالکی
تنها


بابا تماس می گیرد. سینا جان فردا "یک روزی میام اون جا، خوش حال می شم ببینمت...". 3 ماهی می شود بابا را ندیدی

پسرک در خیابان جلویت را می گیرد:"آقا توروخدا به من کمک کنین، من خواهرم گرسنه است...". عصبانی شده ای پسرک دستان کثیفش را به تو مالیده، خواهرش را می بینی مفلوک، پوست بر استخوان چسبیده

"پژمان! خوشگل شدم امروز؟..."، "این هارو ول کن میای خونه؟...". "چند بار باید بیام، همه اش شده خونه، شمردن گل های قالی تا جنابعالی...". "برو بینم، چی فکر کردی شما دخترا فقط به درد زیرخوابی می خورین...". دخترک محذون تنها اشک ساکتی بر چشمانش جاری می شود... نگاهی به پژمان می کند، پسری خوش تیپ، قذ بلند، قوی هیکل، "باشه میام فقط چون دوست دارم ولی تو..."

"سلام سینا جان ساعت 6 بیا باشگاه فرمانیه جلسه انبوه سازان...". خوش حال می شوی، دیدار پدر و این که در جریان پیشرفت تولید کشور قرار می گیری. چقدر ساختن زیباست

مثل همیشه به گدا کمک نمی کنی خنده ای و می گذری. دخترک از گرسنگی به خود می پیچد. انگار صد ها سال است که هیچ نخورده

"پژمان توروخدا یواش، داری منو می کشی...". "برگرد به شکم بخواب می خوام از پشت ترتیبت رو بدم...". "نه، درد داره. پس من چی یکبارم بزار منم بشم...". "خفه شو...". دخترک جیغ می کشد. خانه اش در نیاوران در کوچه ای زیبا با خانه هایی بزرگ، اما حتی اتاقش "بی حفاظ" مانده است

داخل باشگاه همهمه ای است. مردان خوش تیپ، جنتل من،... مشغول بلعیدن شیرینی ها و کیک و نوشیدنی و چای و قهوه. با خود می گویم من که دیر رسیدم ساعت 7 بود، این ها قرار است آدم های منظمی باشند و چرخ های تولید کشور را جلو ببرند. جلسه با کش و فش مجری طناز ساعت 7:45 شروع می شود

"محمد علی چقدر درآوردی امروز؟". "اونقدر هست که تا یه هفته دوام بیاری". "وای! چه خوب تا حالا این همه غذا نخوردم.."

"دهنتو باز کن ج_نده عوضی می خوام بریزم توش...". دخترک اشک می ریزد، "نمی تونم، بدم میاد...". صورتش به سیلی سرخ می شود. دهانش باز می شود... دختر فر ار می کند و در کنج اتاق کز می کند

برنامه شروع می شود و توکه منتظری از پیشرفت بشنوی. "بیاین سهام را بخرین...". جلسه تمام می شود و شام. 10 جور غذا، 7 جور دسر، مهمان ها 400 نفر... فکر می کنی دردندگانی را می بینی که به پاره کردن گوشت و استخوان و ... مشغول است. بابا مثل همیشه تنها می تواند اندکی غذا بخورد، اما غمگین است، "مگر نمی شد افرادی را آموزش دهند بیاید هرجا توضیح دهد یا توی روزنامه آگهی کنن...". حساب می کنی با شام و هزینه هر نفر که باید از جاهای مختلف می آمد و بر می گشت و... حداقل 15 میلیون تومن خرج شده بود... به عنوان طرفدار اقتصاد آزاد متاسف می شوی. "نه ه ه ه! من از درندگان بدم می اد، من پیشرفت می خوام..."

"دستت درد نکنه داداشی، خیلی دوست دارم...". محمد علی لبخندی به لب داشت اما هیچ نمی گفت. "داداشی جوابمو نمی دی...". "داداشی، داداشی....". چشمان بسته اش با لبخند لبانش بی روح و سرد شده بود. تنش سرد در گوشه جویی در شوش

براش آژانس می گیره که بره خونه. "فردا کی تنهایی؟...". "جواب می دهد همه اش تنهام هر وقت خواستی بیا". پسر سوار ماشین می شود، صدای گلوله ای کوچه را پر می کند. لحظه ای سرش را بر می گرداند،"لبخندی می زند، "برو شهرک غرب فاز 3، آدرس دقیقشو الان می گیرم... الو! بهناز...". دخترک برای همیشه تنها شده بود
3 Comments:
Blogger Winston said...
yade faze 3 shahrak bekheyr

:-P

Anonymous Anonymous said...
سلام دوست من از حضور سبزت ممنون
من چنر روزی نیستم
البته امیدوارم من و فراموش نکنی
مطلبت هم خیلی قشنگ بود
البته نمی دانم نوشته خودت است یا نه ولی در هر صورت..
من هم نویسنده ام
به تازگی هم داستانم اول شده...
موفق باشی

Anonymous Anonymous said...
من و ما کم شده ایم...خسته از هم شده ایم...بنده خاک ...خاک ناپاک.....خالی از معنای آدم شده ایم....یا هو