آوای رهایی
پراکنده های سینا مالکی
یک واقعیت تلخ
دو سه شب پیش، بابا من را نشاند رو به روی خودش و بهم گفت که توضیح بدهم. پرسید که چه مرگم است؟ که چه کمبودی دارم؟ بهم گفت که مگر چه اتفاقی افتاده؟ که مثلأ که چه که قرص خوردم؟ گفت که همه جوره با من همراهی کرده. گفت که 9 سال پیش با وجود نارضایتی خودش به من اجازه داده که بروم هنرستان و رشتۀ مورد علاقه ام را بخوانم. گفت که دلش نمی خواسته بروم دانشگاه اما این اجازه را داده. گفت با وجود افتضاحی که سال پیش به بار آوردم باز به من اجازه داده که بروم دانشگاه. بعد هم گفت: "لابد چشمم کور! دندم نرم؟! وظیفم بوده. نه؟؟" من هم زل زدم توی چشمش و هر چه دلم خواست گفتم. گاهی هم فقط زل زدم و چیزی نگفتم! جنگ لفظی مان که تمام شد با مهربانی گفت: "حالا قرار شده مادرت از روان پزشک وقت بگیرد و تو را ببرد تا درمان بشوی!" پوزخندی زدم و چیزی نگفتم! ادامه داد: "اصلأ نگران نباش. فکر حرف مردم را هم نکن! هر کس برود پیش روان پزشک که مشکل روانی ندارد. ان شا الله میروی دکتر و درمان میشوی." صدای قهقه ام پیچید توی اتاق. گفت: "چی شد؟" اشکهام راه افتاد و با تمسخر گفتم: "شما داری به من میگویی که از روان شناس و دکتر نترسم؟ بیشتر از ده سال است که میگویم برویم پیش روان شناس و مشاور. میگویید نه!" بعد هم اضافه کردم: "در ضمن! زیاد مطمئن نباش که من نیاز به درمان داشته باشم." با تعجب گفت: "یعنی چه؟" گفتم: "حالا پیش دکتر که برویم معلوم می شود. شاید این شما باشی که نیاز به درمان داری! ما می رویم صحبت می کنیم و دکتر خودش تشخیص میدهد!"...ادامه در زنان ایران