آوای رهایی
پراکنده های سینا مالکی
عبرتی برای تاریخ
پنج شنبه با چند تن از دوستان برای بازدید از موزه عبرت ایران یا زندان سابق توحید که مهندس علی اکبر موسوی خوئینی در تعطیلی آن نقش به سزایی داشت رفتم و این گزارش من از آن جاست.
------------------------------------------------------------------------------------------------
تقدیم به تمام جان باختگان راه آزادی، زنان و مردانی که همچون ستاره ای در شبستان اختناق درخشیدند، به آنان که امروز در زندان ها شکنجه می شوند، به زندانیان ابوغریب و...

امروز 4 آبان 1385، نه 18 تیر 1378، نه 2 خرداد 1376، نه 22 بهمن 1357، نه خرداد 54، نه 16 آذر 1332، نه 30 تیر 1331،.... نه آن هم نه، امروز همه تاریخ است. همه تاریخ درد، رنج و مبارزه برای آزادی، برابری، همبستگی و صلح. امروز روزی از جریان عظیم هستی به سوی تکامل است. تکاملی در تمام ابعاد وجودی من، تو و ما. و آن گاه که صداها یکی می شود و در غرش رعد آسای انسان ها می خروشد چه تفاوتی است میان من و ما. امروز ز بند غم رها می شویم اگر من و تو ما شویم. و ما شدند، تازیانه خشمی که بر بدن های شان کوفته می شد بازتابش خروشی شد که جامه تنیده به تارهای عنکبوتی شان را در تن درید.
به عکس ها نگاه می کنی، 1000 نفر از آن 10000 ما. برخی را می شناسی و بسیاری را اگر نه اما باز هم می شناسی چرا که همه شبیه همدیگرند و همه یک ندا بر لب دارند. و گاهی دچار غم نوستالژیک تراژدی های تاریخ می شوی. آه! کجایند بسیارانی از این 10000 ما و چگونه باز من شدند و جدا جدا ره خویش رفته نه سرمنزلی گزیدند و نه ...
اینجا موزه عبرت ایران است. اینجا زندان اطلاعات شهربانی، زندان زنان و کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک از 1350 تا 1357 آن زمان و در نهایت زندان توحید این زمان است. در سال 1311 به دستور رضا شاه و به دست آلمان ها زندانی در نزدیکی میدان توپخانه ساخته شد که تا سال 1379 یکی از مخوف ترین بندهایی بود که انسان را به قتلگاه انسانیت خویش می برد. ساختمانی با زمستان هایی بسیار سرد و تابستان هایی بسیار گرم و طاقت فرسا. با شکنجه هایی که با دیدن حتی مجسمه شکنجه شدگان مو بر تن انسان سیخ می شود. هر کسی به نگاهی غمی نشان می دهد. اما شگقتی بزرگ این است که انسان نه تا کجا می تواند صعود کند که چنین شکنجه هایی را تاب آورد، نه! بلکه شگقتی بزرگ آن است که انسان تا کجا می تواند سقوط کند که هم نوع خویش را نه همانند چارپا که بدتر از او به زیر مشت و لگد و شلاق و شوک و... بگیرد. حیرانی عظیمی است. و شاید اگر ژرف باشی و یادت نرفته باشد که گذری کوتاه در هستی بی انتها هستی، تکانی بخوری و ببینی که خود از کدام دسته ای. نه! برای من آن قدرها مهم نبود که این زندان متعلق به کدام حکومت است و یا شکنجه گران بردگان کدامین دقیانوس زمانند.
گویی تمام آن چه که نماد اوج انسانیت و در همان هنگام پایین ترین درجه انسانیت به شمار می رود در این جا جمع شده است. هولوکاست را می بینم و شش میلیون انسان ـ که چه بی انصافی است اگر بخواهیم با نگاهی ارزشی به دینشان بنگریم ـ را می بینم که در کوره می سوزند آن جا اگر چه مجالی برای دیدن نقطه پست انسان است اما نقطه اوجی نیست. این موزه اما چنین است.
در بندها و سلول ها و راهروهای این سند جنایت تاریخ قدم می زنم و سرود مرگ، درد و رنج را در عمق جان احساس می کنم. می خواهی سنگی باشد و تو همه سر گردی و آن سر بر سنگ بخورد و در همان هنگام برخورد، زمین دهان بگشاید و تو را در خود فرو برد. چهره ها آشنا هستند. بعضی عکسشان آمده و بسیاری نه! نزدیک به 6000 نفر از آن 10000 نفر امروز یا سرخورده اند، یا مخالفند یا.... ما چه کرده ایم؟ و آنان خود چه کردند. این خود یک درس است. فاطمه امینی، اشرف دهقانی، محمد حنیف نژاد، سعید محسن، علی اصغر بدیع زادگان، بیژن جزنی، خسرو گلسرخی، محمود طالقانی و... به عکس مراد نگاه می کنم. نانکلی را می گویم. او که 32 سال پیش در این جا به زیر شکنجه جلادان پهلوی مرد. آیا آن شاهزاده مدعی شهریاری ایران و آن فرح دیبا نام نمی خواهند که سخنی بگویند یا... این جا دروغ بسیارها نیز پدیدار می شود. ادعای مدعیان بسیاری در طول این نزدیک به 70 سال نقش بر آب می شود. چهره ها چقدر بیدار است و چقدر خروشان. زن و مرد برابر و متحد با یک صلابت و با یک هدف. رفیق شهید کرامت دانشیان 29 بهمن 1352 اعدام شد. در همین زندان بازجویی می شد. و چه ایدئولوژی و چه عقیده محکمی بود که او را به آن داشت تا در آن شبستان احتناق که یاس از تن دیوار شهر می بارید روزنه های روشنایی را در آن ساختمان استوانه ای مخوف، بی هیچ شکافی به بیرون فریاد دلپذیری هوا و بازگشت پرستو را بر آورد.
این جا همه ما هستند. لیبرال، مارکسیست، مذهبی، ملی گرا و... غمی بر چهره می نشیند؟ که چرا ما ایرانیان تنها به روز سختی و تنها در زندان یکدیگر را تحمل می کنیم. چه می شود که در فردای پیروزی آن انقلاب بزرگ بسیارانی از این جمع بر یکدیگر تاختند و گاهی نیز سلاح خشم دیروز را بر تن امروز یکدیگر فرود آوردند.
دانش آموزانی هستند، آری دوستان عزیز من در سن زیر 18 سالگی!! که چونان قدرت ایدئولوژی در عمق جانشان رسوخ کرده و تو می مانی که چگونه چنین شکنجه هایی را تاب می آورند. این است توان و روح و حرکت و زایش و خلق. این جا تکه ای همانند تمام هستی است. با تمام تضاد ها و پارادوکس های آن. و من نیز می خواهم که متنم چونان باشد، آشفته و در هم و بی نظم و بی ترتیب و.... مانند آشفتگی عظیم پشت آن چهره های به ظاهر محکم آن ماموران معذور. شکنجه گران را می گویم. و اینک من تنها مانده ام. بسیارانی از آن 10000 نفر نه! از آن 10000 ما دیگر در بین ما نیستند. محمود طالقانی رفت تا نه چهره غم بار فردای انقلابی را که همه عمر برایش مبارزه کرده بود ببیند. فاطمه ، حنیف، بیژن و... ستارگانی گشتند در شبستان پهلوی و آن ابهت دروغین را فرو ریختند و جزیره ثبات خاورمیانه کارتر را به لرزه در آوردند. اما من عجیب تنهایم. انگار زمانی که مایی وجود ندارد من هم در این هستی حضور ندارم. تمام درد آن تازیانه ها، شوک های الکتریکی، بی خوابی ها و ... را در تن احساس می کنم و آن هنگام که به تکامل هستی، جان و جامعه می اندیشم تمام آن درد حلاوتی شیرین می گردد. آری! تازه می فهمم که چگونه آن زنان و مردان پاکدل آن درد و رنج را تحمل می کردند. آنان هدفی داشتند والا، بزرگ، سترگ با تمام صفت هایی که گنجایش آن هدف را ندارند. باور ندارم که تنها هدف آنان سرنگونی پهلوی بود.که نه در نوشته های حنیف چنین دیده ام و نه در نگاره های زیبای بیژن. آنان برای تغییر جهان آمدند و با رفتنشان به سهم خویش چنین کردند. و ما امروز کجاییم؟ این تمام گزارشی است که من می خواهم از آن موزه عبرت ایران بنویسم. آنان رفتند، آن شهیدان زنده همیشه تاریخ، اما ما مردگان همواره روزمرگی هنوز گرفتار سلطه و تسلطیم و هنوز به فلسفه های دروغینی که برای استثمار من و تو آمده اند، می اندیشیم. ما مرده ایم و بر گور مرگ خود می خندیم. خنده ای که بسا گران تر از آن دردها و رنج هاست.
-----------------------------------------------------------------------------------------------
تفکر حذفی، بنیان رشد افراط گرایی از فرناز عزیز که واقعا مطلبی خواندنی است.